مادرم میگفت دخترهمسایه مانند پنجه آفتاب میماند.ازهرانگشتش یک هنرمیبارد و کدبانوییست نمونه میگفت آشپری اش زبانزد تمام ن محله است و جدیدا هم به کلاس گلدوزی میرود.

وقتی صحبت هایش تمام میشد،نگاهی پرازحسرت به من می انداخت ،دست به زانویش میزدو از جابلند میشدو میگفت: این هم شانس من است دیگر.یکی مثل سمیه، دخترش میشود زبانزد خاص و عامیکی هم مثل منه بیچاره، دخترش میشود مسخره ن کوچه و محله

همیشه سوال های زیادی درمغزم غوطه ورمیشد و پاسخی هم برای آنها پیدا نمیکردم سوالهایی که همه برخواسته از این مقایسه ها بودو فضای کوچک محله و عقل های کوچکتربرخی ن،اجازه یافتن پاسخ را به من نمیداد.

به یاد دارم آن موقع فقط ۱۰ سال داشتم و مثل همیشه که سردرگم میشدم،عینک گردم را به چشم زدم وکیفم را برروی شانه ام انداختم و بدون توجه به فریاد های مادرم مبنی بر تنها بیرون نرفتن دختر ۱۰ ساله،راهی کتابخانه شدم.برای اولین بار بدون اینکه خودم مشغول جستجو شومیک راست به سمت خانم دباغ رفتم و گفتم:

ـ سلام.کتاب میخواهمیک کتاب راجب اینکه چگونه شبیه دختر همسایه شویم؟

نگاه پراز خنده اش چشمانم را نشانه گرفت و گفت:

ـ علیک سلام دختر خوبگفتی چه میخواهی؟کتابی درمورد اینکه چگونه شبیه دخترهمسایه شویم؟

سری تکان دادم و گفتم:

ـ بله.و خیلی هم واجب و ضروری است.لطفا آن را برای من پیداکنید

دستش را زیرچانه اش زدو گفت:

ـ چه شد که علاقه به خواندن چنین کتابی پیدا کردی؟

آهی کشیدم و گفتم:

ـ مادرم دخترهمسایه را بیشتر از من دوست داردفقط بخاطر اینکه ن محله او را دوست دارندگلدوزی وآشپزی بلداست و درجمع ن کنارمادرش مینشیندو سبزی پاک میکندامامن این کارهارا دوست ندارمآشپزی باعث میشود گرمم شودوگلدوزی کاری کسل کننده است.جمع ن همسایه را هم دوست ندارم.چون همه حرف آنها حرف زدن راجب بقیه است.

خانم دباغ با نگاهی دقیق گفت:

ـ پس چرا میخواهی شبیه تان بشوی؟

گفتم:

ـ برای اینکه مادرم دوستم داشته باشد و ن محله هم به او نگویند دخترت بدرد هیچ کاری نمیخورد.میخواهم مادرم را شاد کنم

خانم دباغ لبخندی زدو گفت:

ـ فکرمیکنی اینطوری مادرت شاد میشود؟

گفتم:

ـ بله.

گفت:

ـ خودت چی؟خودت هم شاد میشوی؟

ساکت به چشمانش خیره شدمعینکم را کمی جابه جاکردم و آرام گفتم:

ـ مطمئنم که نه.

گفت:

ـ درکیفت دفتر داری؟

گفتم :

ـ بله

و دفتریادداشتم را به او دادم.

صفحه ای خالی پیداکردو درآن با خطی خوش نوشت:

(خودت و هدفت رادوست داشته باش.تادیگران هم تورا دوست داشته باشند)

دفتر را بست و آن را در دستانم قرار داد و گفت:

ـ هروقت که احساس کردی میخواهی کتاب (چگونه شبیه دخترهمسایه شویم؟) را بخوانی، اول این جمله را بخوان و خوب درموردش فکر کن.بعد خودت میفهمی که خواندن آن کتاب زیاد به نفعت نیست

سال ها طول کشید تا فرق اساسی خودم با دخترهمسایه و دیگر دختران محله را بفهممولی وقتی به انتهای پرسش هایم رسیدم، دیگر قضاوت ها و مقایسه ها ناراحتم نمیکردنددرتمام آن مدت وقتی که مادرم از هنرهای دخترهمسایه میگفت، دفترچه ام را باز میکردم و خودم را غرق در زیباترین جمله زندگی ام میکردم.

دخترهمسایه غرق آشپزی و گلدوزی شدو من غرق ریاضی وشیمیدخترهمسایه مقام هنرمند ترین دختر محله را کسب کردو من درالمپیادکشوری ریاض نفر سوم شدم.و درنهایتدخترهمسایه با همه هنرش به خانه شوهرپرکشید تا هنرآشپزی اش را برای همسرجانش به نمایش بگذارد و من با ذهنی پرازایده پا به دانشگاهی دولتی  درشهری بزرگ گذاشتم تا هنرمغزم را برای دنیا به نمایش بگذارمو اندکی بعد از همان روز ها بود که باعث افتخارمادرم و محله شدم.و هرجا که خبرازموفقیتی تازه از من میپیچید، همه ن محله،همان ها که روزی کتاب خواندنم مایه تمسخرشان بود،سعی درآشنا نشان دادن خودشان با من میکردند.

دراولین روز های موفقیتم با دسته گلی از گل های یاس برای دیدن خانم دباغ به کتابخانه رفتم.

اما خبری از کتابخانه محبوبم نبود.

بجایش آموزشگاهی بزرگ به چشم میخورد.به این عنوان:آموزشگاه خیاطی و گلدوزی ترمه»

و من دلم گرفت برای دخترانی متفاوت که دنیایشان فرق داشت با آشپزان و گلدوزان محله

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها