مادربزرگ محدثه نزدیک ۸۲ سالشه. اسمش هاجره و همه تو محل بی بی هاجر صداش میزننآایمر داره و گوشش هم خیلی سنگینهبا محدثه اینا زندگی میکنه و شوهرش هم ۷ سال پیش عمرشو داد به شما.خونشون دیوار به دیوار خونه ماست .دیوار بین دوتا خونه  خیلی بلند نیست.درواقع اندازه اش طوریه که مامانم با رفتن رو یه بشکه ۴ لیتری(که هنوزم درتعجبم چرا تا حالا نشکسته) و زهرا خانوم( مامان محدثه) با رفتن رو دوتا بلوک،خیلی شیک و راحت اخبارا و اطلاعات محل رو با هم به اشتراک میزارن.

دیروز مامانم یه سینی شیرینی گذاشت تو بغلمو هلم داد سمت درو گفت:

ـ برو خونه آقا عباس و اینا رو بده زهرا خانوم.

نگاهی به شیرینیا انداختم و یه شال کشیدم رو سرم و رفتم تو کوچه.۵ ثانیه بعد جلو خونه عباس اقا بودم زنگ  رو حدود ۴ ثانیه فشردم که صدای جیغ محدثه اومد و بعدشم باداد گفت:

ـ باز تو اومدی زنگ ماروبسوزونی؟

با موهای افشون وفر دم در ظاهر شد.هلش دادم کنارو گفتم:

ـ مامانت کو؟

گفت:

ـ آشپزخونه.

گفتم:

ـ باشه پس اینو بده بهش.

 و سینی شیرینی رو هل دادم تو بغلشبدون توجه به ذوق کردناش اومدم برم که چشمم خورد به بی بی هاجر که گوشه حیاط و زیر درخت نشسته بودو بهم خیره شده بود

دیدم زشته سلام نکنمرفتم سمتش وکنارش نشستم و گفتم:

ـ سلام بی بی هاجر

همونطور که حدس میزدم نشنیدبا صدایی خیلی بلند تر تقریبا داد زدم:

ـ سلام بی بی هاجر

چهره مهربونش خندون شدوگفت:

ـ سلام به روی ماهت دختر.

خواستم بلند شم که دستمو کشیدو گفت:

ـ تو کی هستی؟

با بی حوصلگی  چشمم و تو حدقه چرخوندمو تو دلم گفتم باز شروع شد.

دوباره داد زدم:

ـ دختر آقا محمدم.نوه مراد خان همسایه اتون.

نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ تو نوه مراد خانی؟

سری ت دادم و بلند گفتم:

ـ آره

گفتگوی کوتاهمون همیشه همینجا به تهش میرسیدخواستم بلند شم که دوباره دستمو گرفت.تو دلم گفتم یا خدا باز میخواد بپرسه کی هستی؟.

اومدم دوباره همون جملات و داد بزنم که با حرفی که زد ساکت شدم

ـ من مراد خان و صغری خانوم رو یادمه

صغری خانوم مامان بزرگم بود.هم اون هم بابا بزرگم جفتشون ۱۲ سال پیش عمرشونو دادن به شما.نگاهی به بی بی هاجر انداختم که گفت:

ـ من مراد خان و صغری خانوم رو یادمه.مراد خان خیلی زنش رو دوست داشت.یادمه خسروخان شوهر مرحومم با مراد خان تو یه باغ کارمیکردن.غروب ک میشد من و صغری خانوم دم در انتظارشونو میکشیدیممرادخان عادت داشت همیشه آخر کارش یه دسته گل میچید و میاورد برای صغری خانوم.خسروخان نگاه پرحسرت من به دسته گل رومیدید ولی هیچی نمیگفت.تمام کلامش این بود که زن باید اینطور باشه،زن باید اونطور باشه.میگفت چه معنی داره که مراد خان اینطوری میدونو داده دست زنش.  میگفت من خیلی نصیحتش کردم ولی کو گوش شنوا؟من خسروخان رو خیلی دوست داشتمولی دلم میگرفت از این حرفاش.همیشه آرزو داشتم واسه یه لحظه اونطور که مرادخان با زنش رفتارمیکنه، خسروخان هم با من اونطوری باشه

دیدم که بی بی هاجر با گوشه روسریش اشک جمع شده تو چشماشو پاک کرد.

واسه اولین بار دلم نخواست برم.دلم خواست بمونم و بشنومبی بی هاجر همونطور که چشش خشک شده بود به کاشی شکسته حیاط گفت:

ـ  صغری خانوم که مرد، مرادخان هم درد دوری رو فقط ۱ هفته تحمل کرد و بعدشم جسمشو به خاک سپردن و روحشم رفت سمت خدا و صغری خانوم

باز هم با گوشه روسریش نمه اشک چشماش رو گرفت و گفت:

ـ ۷ سال پیش وقتی شوهر مرحومم زمین گیر شدو نفسایه آخرومیکشید بهش گفتم: هنوز هم نمیخوای بگی؟.یادمه با یه صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت: چیو؟.منم گفتم: از همون حرفایی که مرادخان به زنش میگفتاخماش رفت تو هم و با همون صدای آهسته و گرفته گفت:زن رو چه به این حرفا.یادمه واسه هزارمین بار در طول ۶۴ سال زندگی با خسرو خان ،دلم شکست و بازهم دم نزدم

اشکش ریخت روی گونه اش.این دفعه دیگه تلاشی برای پاک کردنش نکرد

دستم و بردم و اشک رو گونه اش رو پاک کردمنگاهی بهم انداختچند دقیقه بدون هیچ حرفی کنارش نشستمذهنم آشفته تراز همیشه بود.اومدم بلند شم که دستمو گرفت و گفت:

ـ تو کی هستی؟

لبخندی زدم و گفتم:

ـ منم هیچوقت احساسات خوبمو بروز ندادمالان که بهش فکر میکنم ،میبینم که من . هیچ چیز نیستم .انسان بودن واسه آدمی مثل من، آرزوی دور و درازیه.

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها