خب باید بگم که من آدم چندان صبوری نیستم ولی همیشه فکر میکردم صبرو حوصله بچه داری و خونه داری رو دارم.تا اینکه دیروز تماما نظرم عوض شد

رفتم خونه داداشمزنداداشم با یه دستش مشغول هم زدن غذا واسه برادرزاده ام بودو با اون یکی دستش هم خوده شیطونشو بغل کرده بود.تو تمام مدتی که من تو آشپز خونه بودم دستی که کیانا (برادرزاده ام) رو بغل کرده بود همونطور مشغول کار خودش (مسئولیت سنگین نگه داشتن یه تپل) بود، ولی اون یکی دست کارای متفاوتی میکرد. خب تا اینجاش رو من هم میتونم تحمل کنم ولی خب بعدش.

خواهرزاده زنداداشم که ۳سالش بیشتر نبود تشریف مبارکش رو آورد بعدازیه عالمه دوییدنو بازی کردن اومد تو آشپزخونه پیش مادر بدو ورود یه شیشه پر از روغن رویه کابینت رو پخش زمین کرد.زنداداشم فوری کیانا رو داد بغل منو  سه تاییمونو از آشپزخونه انداخت بیرون.وقتی داشتن شیشه رو جمع میکرد دست مبارکش رو بریدبعد از تمیز کاری  اومد بره تو اتاقش کهface brush شکسته اشو دم در پیدا کردو متوجه شد موقعی که ما تو آشپزخونه بودیم خواهرزاده اش رفته کار face brush بیچاره رو ساخته.ظبیعتا دیگه روشن نمیشد.خب تا اینجاشم شاید بتونم تحمل کنمولی بعدش.

کیانا حالش بد شده بودو مدام بالا میاورد از طرفی همون لحظه به زنداداشم زنگ زدن و گفتن کارگرایی که تو باغشون کارمیکردن روزه نیستن و غذا میخوان و بایدبراشون یه چیزی سرهم کنه و میخواست کیانا رو هم ببره دکتر.خببباینارو دیگه واقعا نیستم.فکرشم وحشتناکه.

خلاصه که من فهمیدم اگر یه روزیییییی هم خواستم ازدواج کنم، اول باید یکم صبرمو تقویت کنم:)

واقعا باید یه خسته نباشید گفت به تموم مادرا و ی خونه دار:)

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها